حاجی..
-تير خورده بود نمي تونست بلند بشه. سرش رو انداخته بود پايين.
گفت:"حاجي !"
حاج حسين گفت: " جانم؟ " گفت: " من ...من سعي خودمو كردم، نشد. بچه ها خسته بودن ديگه نمي كشيدن."
زد زير گريه. حاج حسين رفت كنارش نشست. با آستين خاليش اشك هاي او رو پاك مي كرد.
ما هم گريه افتاده بوديم..
**
تركش خورده بود به گلوي خودش و رانندش. خون ريزيش شديد شده ، نمي زاره زخمش رو ببندم.
ميگه " اول اون! " رانندش رو ميگه.
با خودش حرف ميزنه" اون زن و بچه داره. امانته دست من..." بيهوش ميشه..
**
گفت: " امشب اينجا بخوابم؟ گفتم: " بخواب ولي پتو نداريم."
يك برزنت گوشه سنگر بود گفت: " اون مال كيه؟ " گفتم: مال هيشكي بردار بخواب."
همون رو برداشت كشيد رويش و دم در خوابيد.
صبح فردا سر نماز، بچه ها صداش مي كردند" حاج حسين شما جلو بايستيد.."
شهید خرازی کاش ما هم ...
       + نوشته شده در  ساعت 8:2 توسط کنیززهرا(س)
        | 
       
   
